پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
برگ آخر
نوشته شده در 18 مهر 1389
بازدید : 2340
نویسنده : TAKPAR

 

سرم را که از روی دفتر بلند کردم و حسرت را دیدم که با تعجب به من چشم دوخته است،لبخندی به رویش زدم و گفتم:

-       چیه؟چرا اینجوری نگام می کنی؟

-       هنوز هم نفهمیدم چی توی اون دفتر نوشتید مامان جون که وقتی توی بحرش می رید دیگه بیرون نمی یاید.

-       خیلی صدام زدی؟

-       تمام قسمت ها دارن شما رو پیج می کنن،معلوم هست حواستون کجاست؟

-       ای وای اون خانم که اومده بود؟

-       نگران نباشید،پرستار گفت تا یک ساعت دیگه وقت زایمانش می شه.

-       آرمان کجاست؟

-       رفت سوغاتی های خاله مهکامه  اینا رو بده.

-       پس سوغاتی من چی؟یعنی من از ماه عسل دخترم سوغاتی ندارم؟

-       سوغاتی شما رو امشب خونه می دم،البته اگه یه شام خوشمزه بهم بدی.

-       فکر نمی کنی یکم برای این کار پیر شدم؟

حسرت چینی بر پیشانی بلندش که شباهت عجیبی به آرش داشت انداخت و گفت:

-    شما بهترین دکتر زنان زایمان این بیمارستان هستید،ایران به وجود شما افتخار می کنه،پیر به آدم هایی می گن که به وجودشون احتیاجی نیست،اما خیلی از آدم ها هنوز به شما احتیاج دارن.

تا بیایم جوابی به او بدهم صدای پیج که«دکتر گیوا شارمی»را صدا می زد،می پیچد و من دفترم را در کمدم پنهان می کنم و به اتاق عمل رفتم تا به کودکی دیگر آمدنش به دنیای هولناکمان  خوش آمد بگویم.

از اتاق عمل که خارج می شدم جای جای آن را با دقت زیادی نگاه کردم تا به خاطر بسپارم و بعد  به اتاقم رفتم و شروع به نوشتن استفعا ام کردم که مدتی بود که در فکرش بودم،ناگهان صدای آشنایی در گوشم طنین انداخت که گفت:

-       بلاخره داری می نویسی؟

-       آه،سلام دکتر کوشا... شما که اطلاع داشتید؟

-       اما موافق نبودم،من به عنوان رئیس این بیمارستان بهت می گم که اشتباه می کنی ما هنوز به وجود تو احتیاج داریم.

-       فکر می کنم شما کمی برای نصیحت کردن من پیر شدید.

-       پیش دستی می کنی تا تقاضای همیشگیمو مطرح نکنم؟

-       خواهش می کنم دیگه در این زمینه چیزی نگو.

-    چرا نگم تو الان 27 ساله که از آرش جدا شدی،حسرت و هم که بزرگ کردی و شوهر دادی با تمام مشکلاتی که داشتی درس خوندی و دکتر شدی تا محتاج کسی نباشی و نیستی،اما من چی؟

-    ببین بهرام،من به آرینا علاقه ی خاصی داشتم بعد از اون تصادف وحشتناکی که کرد و از دنیا رفت نمی تونم قبول کنم جاشو بگیرم.

-       تو خودتم می دونی که آرینا هرگز زن من نبوده،من به اصرار مادرم با اون نامزد کردم که بعدشم که اون حادثه... .

-       در هر حال من استعفا دادم و دارم می رم سیبری و معلوم نیست کی بر می گردم و شایدم دیگه نیام.

-       همون خونه ای که به عنوان مهریه ت از آرش گرفتی؟اما تو که گفتی هرگز اونجا نمی ری؟

-       می فروشمش و جای دیگه ای خونه می گیرم،دلم کمی برای خاطرات گذشته ام تنگ شده.

-       خواهش می کنم گیوا من هنوز مثل 30 سال پیش عاشق توأم.

-    بسته دکتر کوشا من و شما دیگه سن و سالی ازمون گذشته من همون موقع هم که از آرش جدا شدم و آرینا از دنیا رفته بود بهت گفتم برو زن بگیر و به من فکر نکن خودت اشتباه کردی.

-       من پشیمون نیستم ولی امیدوار بودم تو پشیمون بشی.

بهرام از اتاق خارج شد و من وسایل شخصی ام و مخصوصا  دفترچه خاطراتم را که تنها یک برگ از آخریش باقی مانده بود را در کیفم جای دادم و با تک تک پرسنل های بیمارستان خداحافظی کردم و بعد از گذشت 20 سال از کارم در بیمارستان آن را وداع گفتم و سوار ماشینم شدم که دیدم  بهرام از پنجره ی اتاقش به من نگاه می کند اما اعتنایی نکردم و پشت به پا به تمام گذشته ام زدم.

به خانه که رسیدم همه چیز بهم ریخته بود تعداد زیادی از وسایلم را فروخته بودم و خیلی ها را بخشیده و حالا تنها چند دست خرت پرت در خانه بود که نیازی به آن ها نداشتم و به همین دلیل  یکراست به سراغ چمدان هایم رفتم و با دقت نگاهی به آن انداختم تا چیزی جا نینداخته باشم که دیدم تلفن همراهم که خطش هنوز همان یادگاری تولد 18 سالگیم بود که از پدر گرفته بودم زنگ می زند که برداشتم و صدای مهکامه در گوشی پیچید که با خنده گفت:

-       ای پدرسوخته انقدر بلا شدی همه رو پیچوندی داری می ری سیبری!

-       نه به خدا مهکامه جان،می خوام برم تا تنهایی استراحت کنم.

-       تنها باشی یا از تنهایی در بیایی.

-       بدجنس نباش من مثل تو نیستم که اهل ... .

-       خبه خبه،تهمت نزن که من حالا مادرشوهر دخترتم،یادت که نرفته؟

-       نه خیلی هم خوشحالم.

-       راستی باید بگم که حورا و علی هم خودشون رو از آموزش و پرورش بازنشسته کردن و دارن استراحت می کنن.

-       خب دیگه ازمون سن و سالی گذشته الان دیگه 50 سالمونه.

-       کدوم سن و سال،اولا هنوز 50 سالمون نشده ثانیا دیگه از این حرفها نزنی ها؟

-       خیلی خب بابا تو که چند سالی از منم کوچک تری مگه نه؟

-       آفرین دختر خوب،در ضمن  اگه خواستی شوهرکنی دیگه گول کسی رو نخور و بیش تر و بهتر به دلت رجوع کن.

-       بسته مهکامه جان،این دل دیگه از بس توی سینه بی کار مونده پوسیده،خیال تو یکی راحت.

مهکامه خنده ای از سر سرمستی که نشانه ی جوانی روحش بود کرد و بعد از چند سفارش بامزه ی دیگر گوشی را قطع کرد و من به حالش غبطه خوردم که با اینکه شوهر اولش مرده بود و از شوهر دومش هم جدا شده بود اما هنوز روحیه خوب خود را داشت و همه را به وجد می آورد.

هنوز تا پروازم 3 ساعتی مانده بود و هنوز از این موضوع چیزی به حسرت نگفته بودم و دوست داشتم برگ آخر دفترم را هم بنویسم تا حسرت با خواندن آن بداند که چرا نامش را حسرت گذاشتم و برای رساندن او تا به این جا چه  زجرها که نکشیده ام و چه داغ ها که ندیده ام؛از جمله تصادف پدر و مادر و مرگ هر دویشان و چند سال بعد مرگ مغزی اریکا و مشکلات روحی دایی که تنها پناه من بود و حالا سال ها در قسمت بیماران عصبی خودمان تحت درمان بود،همچنین بیماری های متعدد روحی خودم که مرا گوشه گیر کرده بود و به درس خواندنم لطمه وارد می کرد اما من همه ی این ها را تقاص انتخاب اشتباهم گذاشته بودم و حالا که یادگار عشق دردناک آرش را بزرگ کرده بودم می رفتم تا در سیبری خانه ام را بفروشم و خانه دیگری بخرم تا در شهر مورد علاقه ام باقی عمرم را استراحت کنم.

صدای ناگهانی زنگ درب مرا به یاد حسرت انداخت،در را باز کردم و او با دیدن خانه ی خالی نگاهی از سر تعجب به من انداخت و وقتی همه چیز را شنید مدت ها گریه کرد اما من به او قول دادم تا دفترم را که در تمام این سال ها خط به خط روزهایم را که در آن نوشته بودم به او بدهم کمی آرام گرفت چون بسیار کنجکاو بود در مورد پدرش و خانواده ی او و طلاق من بداند اما من همیشه سکوت کرده بودم و او عصبانی می شد اما حالا به آرزویش می رسید.

او به دنبال آرمان رفت تا با من به فرودگاه بیاید و من که می دانستم برای دقایق آخر باید کینه را کنار بگذارم شماره ی خانه ی عمه را که 2 سال از مرگش می گذشت گرفتم که صدای غزاله در گوشی پیچید که گفت:

-       بله بفرمایید.

-       سلام غزاله جون،بابا سهیل خونه ست.

-       بله شما؟

-       من؟!... می شه صداش بزنی؟

دقایقی بعد صدای سهیل در گوشی پیچید که گفت:

-       بله بفرمایید.

-       سلام سهیل جان من گیوا هستم،خوبی؟

برای چند ثانیه صدای از آن طرف خط نمی آمد و من که گیج شده بودم نمی دانستم چه کنم و مدام او را صدا می زدم که به زحمت گفت:

-       می شنوم.

-       چرا چیزی نمی گفتی؟

-       شکه شدم،تو با اون همه تنفر چه طور به من زنگ زدی؟

-       بی انصاف نشو من از تو متنفر نبودم تو به من گفته بودی دیگه به دیدنت نیام.

-       اون مربوط به 29 سال و 10 ماه و 28 روز پیشه.

-       زمان دقیقش رو هم می دونی؟

-    من حتی ساعت و ثانیه ش رو هم می دونم،تو با بی رحمی حتی بعد از طلاقت از آرش منو از دیدنت محروم کردی.

-       اما خودت اینو خواسته بودی.

-       من این همه خواسته از تو داشتم باید به همین یکی گوش می دادی؟

-       خب تو ازدواج هم کرده بودی و من نمی خواستم زندگیت خراب بشه.

-    زندگی من همین جوری هم خراب است خانم دوماه در میون یک ماه می رن خونه مادرشون و من می مونم و غزل و غزاله.

-       خب حتما توی رفتارت یه اشتباهی هست که... .

-       مهم نیست،تو چیکار می کنی؟

-       خودم رو بازنشسته کردم و می خوام برم سیدنی ادامه ی عمرم رو استراحت کنم.

-       هنوز عشق سیدنی هستی؟

-       خب آره،امیدوارم حلالم کنی،من دیروز سر قبر عمه هم رفتم.

-       اون خیلی تو رو دوست داشت،حرف دل و زبونش یکی نبود.

-       می دونم،ممنون که به صحبت هام گوش دادی.

-       خواهش می کنم دختر دایی،امیدوارم هر جا که هستی شاد باشی.

از او تشکر کردم و گوشی را قطع کردم که دیدم 1 ساعت و اندی بیش تر فرصت ندارم به همین سبب دفترم را باز کردم و با دقت به برگ بندی های آن نگاه کردم و یاد و خاطرات گذشته را زنده کردم و بعد این گونه آغاز کردم:

«این آخرین برگ از دفتر نا اُمیدی من است آن را با نام خدایی آغاز می کنم که در تمام سختی ها با من بود و اُمید را در دل نا اُمیدم دواند و به من قدرت داد تا زن موفق امروز باشم و خدا را شکر می کنم که زنی قوی هستم که بعد از 20 سال خدمت به مردم،این شهر را با همه ی خوبی و بدی هایش ترک می کنم و دفتر را می بندم با آرزویِ اینکه قصه ای  با اُمید از سر بگیرم.»

                                                      پایان




:: موضوعات مرتبط: رمان و داﺳﺘﺎن , ,
:: برچسب‌ها: برگ آخر ,



مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: